یک حکایت جالب
مولوی در دفتر پنجم مثنوی، حکایتی چنین دارد: «روزی حکیمی برای گشت و گذار روانه صحرا شد و در آن دشت جان افزا، طاووسی را دید که پرهای خود را می کَند. حکیم که از کار او تعجب کرده بود، دلیل این امر را می پرسد و می افزاید: چگونه راضی می شوی که چنین زیورهای زیبایی را از خود دور کنی و روی خاک بریزی؟! هیچ می دانی که حافظان و قاریان قرآن، پرهای تو را میان قرآن کریم می نهند و مردم برای پرهای تو ارزش فراوانی قائل می شوند؟ طاووس در پاسخ می گوید: ای حکیم! هیچ می دانی که به خاطر همین پرهای زیبا و رنگارنگ، چه بلاها که از سوی مردمان به من می رسد و بر اثر طمع آنها، چه گرفتاری ها که در من پدید آمده است».
ای بسا صیاد بی رحمت مدام بهر این پرها نهد هر سُوم دام
چند تیرانداز بهر بال ها تیر سوی من کشد اندر هوا
از این حکایت می توان استفاده کرد که نعمت های دنیوی، ارزش دل بستگی ندارد و حتی نمی توان به جذاب ترینِ این نعمت ها که زیبایی است، بالید و فخر فروخت؛ زیرا نعمت زیبایی به طور طبیعی سبب «طمع ورزی» دیگران می شود و مشکلات فراوانی را برای شخص در پی خواهد داشت.
مولانا در مثنوی خویش چنین می سراید:
دشمن طاووس آمد پرّ او ای بسا شه را بکشته فرّ او
گفت من آن آهُوَم کز ناف من ریخت این صیاد، خون صاف من
ای من آن روباه صحرا کز کمین سر بریدندش برای پوستین
ای من آن پیلی که زخم پیل بان ریخت خونم از برای استخوان
کلمات کلیدی: