بزرگترین رودخانه دنیا آمازون است که با 1100 انشعاب و 7/6 هزار کیلومتر طول، از کوههای 12 میلیون سالهاند در آمریکایجنوبی شروع شده و پس از گذر از یک مسیر پرپیچ و خم، به سمت شرق و اقیانوس اطلس میرود. دهانه این رودخانه بسیار عریض است؛ به طوریکه حتی کشتیها قادر به عبور از آن هستند.
البته در قسمتهایی از این رودخانه که دارای آب گرم و نسبتاً راکد است، حیوانات عجیبی نیز زندگی میکنند که یک نمونه از آنها، نوع خاصی از گربه ماهی است که به دلیل زندگی در یکی از بکرترین مناطق دنیا بسیار بزرگتر از حد معمول است.
بزرگترین و معروفترین ماهیهای آب شیرین در این رودخانه زندگی میکنند. نام این رودخانه به دلیل خطرناک بودن، آمازون گذاشته شده است که به زبان بومیان آنجا به معنی شکننده قایق است. طبق تحقیقات به دست آمده، طول عمر این رودخانه 11 میلیون سال محاسبه شده است.
تمدن گمشده آمازون
فرانسیسکو پیزارو گونزالس اهل اسپانیا، یکی از کشورگشایان خونخوار دنیا بود که به قصد پیدا کردن شهر الدرادو که گفته میشد حتی پیادهروهای آن از طلا پوشیده شده است، پا به آمریکایجنوبی و آمازون نهاد که در آن زمان جزیی از قلمرو اینکاها بود و هیچ انسانی به جز افراد قبیله به آنجا نرفته بودند.
در سال 1524 او برای اولین بار به آمریکایجنوبی رفت اما به دلیل کافی نبودن آب و آذوقه و همچنین جنگ با بومیان منطقه، خسته و بیمار به کشور خود بازگشت.
دو سال بعد دوباره پیزارو به همراه گروهش راهی آمریکایجنوبی شدند. اینبار در هنگام گذر از خط استوا توانستند غنایم باارزشی از جنس طلا و نقره به دست آورند که همین امر باعث بروز اختلاف در میان گروه شد.
آنها در این سفر برای اولین بار شتر لاما را دیدند و نام آن را شتر کوچک گذاشتند. پیزارو در سفرهای خود با بومیان منطقه برخورد کرد. ولی بعد از بازگشت و گفتن مشاهداتش هیچکس حرفهای او را در مورد این انسانها باور نکرد. اما با توضیحاتی که پیزارو راجع به این منطقه داد بسیاری از محققان بعدها به آمازون رفته و در آن هنگام که این جنگلها به عنوان منطقه مسکونی بومیان آمریکا در کل دنیا شناخته شد.
قبیلههای آمازون
در جنگلهای آمازون هنوز قبایلی هستند که به دور از هیاهوی شهر و به سبک گذشته و اجدادشان به زندگی خود ادامه میدهند. اما به جز قبایل بومی که در دل جنگل زندگی میکنند و هیچ ارتباطی با دنیای بیرون ندارند، گروههای بومی دیگری نیز در شهرها و روستاهای اطراف زندگی میکنند که تعداد آنها تقریباً به 20 میلیون نفر میرسد.
نیمی از جمعیت این قبایل طی سالیان متمادی بر اثر بیماری، گرسنگی و جنگ جان خود را از دست دادهاند. این قبایل در تمام آمازون با یکدیگر متفاوت هستند یعنی تقریباً 200 قبیله با فرهنگهای مختلف هستند که حتی زبان آنها با هم متفاوت است. آنها به 180 زبان مختلف صحبت میکنند.
هر سال در ماههای ژوئن و اگوست، قبایل مستقر در آمازون و شهرهای اطراف جشنی به نام کوارپ برگزار میکنند. در این جشن که در واقع برای بزرگداشت رفتگانشان برپا میشود، هر قبیله رقص، غذاهای بومی و آیینهای خود را به نمایش میگذارد.
ورود غریبهها به این جشن برای تماشا تنها با اجازه روسای قبایل امکانپذیر است. اما این جشن مربوط به قبایلی میشود که با وجود زندگی در جنگل، با یکدیگر و حتی گاهی با دنیای بیرون در ارتباط هستند.
طبق تحقیق دانشمندانی که به این جنگلها سفر کردهاند، 50 قبیله بومی، شناسایی شدهاند که به طور کلی با دنیای بیرون از جنگل غریبهاند و حتی از قبایل به حال خود رها شوند تا به خاطر رفتن بیگانگان به حریم خصوصیشان مجبور به پناه بردن به اعماق جنگل نباشند، چون این کار باعث میشود آنها به مناطق دورافتاده رفته و دیگر نتوان اطلاعی از آنها به دست آورد.
همچنین دولت برزیل برایشان منطقهای حفاظتشده در نظر گرفته تا از پیشروی آنها به اعماق جنگل جلوگیری شود. این برنامهریزی از طرف دولت، به این خاطر است که طبق آمار به دست آمده در چند سال اخیر، تعداد آنها رو به افزایش است و این برای دانشمندان و محققان امیدوارکننده است.
بعضی از این قبایل به دلیل چادرنشین بودن، مرتب محل زندگی خود را تغییر میدهند اما بیشتر آنها در خانههایی زندگی میکنند که سالها قبل به دست اجدادشان ساخته شده بود. بعضی از این قبایل جمعیتی حدود 200 نفر دارند اما تعداد محدودی از این قبایل جمعیتشان تا 30هزار نفر نیز میرسدبیشتر این قبایل در مناطق نزدیک به برزیل، کلمبیا و ونزوئلا یعنی شمالغربی جنگل که نسبتاً پرباران است، ساکن هستند.
در منطقهای دیگر به نام آلتوزینگو در ایالت ماتو گروسو در برزیل، 14 قبیله دیگر زندگی میکنند که 10 قبیله دارای فرهنگ و زبان مختلف هستند اما با یکدیگر ارتباط نزدیکی دارند ولی چهار قبیله باقیمانده جزو آنهایی هستند که هیچ ارتباطی با دنیای بیرون از قبیلهشان ندارند و همین امر باعث شده تا این چهار قبیله در معرض انقراض قرار بگیرند.
با وجود اینکه محققان تمام تلاششان را برای شناسایی کل قبایلی که در این نواحی زندگی میکنند انجام دادهاند اما هستند گروههایی که از دید دیگران پنهان ماندهاند. برای مثال مدتی قبل یک گروه باستانشناس که با هلیکوپتر بر بالای جنگلهای آمازون مشغول گردش بودند، موفق شدند در یکی از بکرترین مناطق آمازون یک قبیله سرخپوست را شناسایی کنند.
اینطور که به نظر میرسید این قبیله تا به حال با انسانهای دیگر برخورد نکرده بودند زیرا درست در زمانی که باستانشناسان قصد
عکسبرداری از آنها را داشتند، مردم قبیله به سمت آنها نیزه و تیر پرتاب کردند.
این گروه توانستند به سختی چندین
عکس از آنها بگیرند تا ثابت کنند این افراد واقعاً وجود دارند. دولت برزیل نیز این موضوع را بسیار مهم دانسته و از آن به عنوان کشفی بزرگ نام برد.
آمار نشان میدهد که قبل از کشف قاره آمریکا توسط کریستف کلمب در قرن 15 میلادی، حدود هفت الی ده میلیون آمریکایی در جنگلهای انبوه آمریکا زندگی میکردند که نیمی از آنها در برزیل ساکن بودند.
وقتی اروپاییها به آمریکایجنوبی آمدند، تمدنهای بومی آمریکا رفتهرفته کمرنگ شدند و بسیاری از مردم این قبایل به خاطر بیماریهای منتقل شده توسط اروپاییها جان خود را از دست دادند.
معروفترین قبیلهای که از تمام قبایل آمازون قدیمیتر است، قبیله یاگوآ است که افراد آن حتی نمیتوانند زبان هیچکدام از قبایل دیگر را بفهمند.
خانههای آنها مالوکا نامیده میشود که خانههایی بزرگ و حصیری است؛ به طوری که 15 خانوار میتوانند در آن زندگی کنند. این قبیله نسبت به قبایل دیگر دارای جمعیت بیشتری است.
گوشت قرمز ممنوع
یکی از قدیمیترین قبایل سرخپوست آمازون اناونهناوه است که در حاشیه رود لاسپیدراس در نزدیکی پرو زندگی میکنند. اولینباری که این قبیله با سفیدپوستان ارتباط برقرار کرد سال 1974 یعنی 36 سال پیش بود. جمعیت این قبیله در حالحاضر 420 نفر است. اهالی این قبیله به خاطر مهارت خاصی که در ماهیگیری دارند در میان مردم منطقه بسیار معروف هستند.
ماهیگیری در این قبیله چند ماه طول میکشد اما تعداد ماهیهای صیدشده به روش آنها بیشمار است. غذای محلی این قبیله ماندیوکا است که از آرد و ذرت تهیه میشود.
قبیله آناونهناوه برخلاف دیگر قبایل، حیوانات دارای گوشت قرمز را شکار نمیکنند و از خوردن گوشت قرمز اجتناب میکنند و اگر در این قبیله کسی گوشت قرمز بخورد قانونشکن به حساب میآید. در دهههای اخیر بسیاری از زمینهای آنها توسط جویندگان الماس، دامداران و کشاورزان از آنها گرفته شده است.
گمشدگان آمازون
جنگلهای انبوه آمازون قربانیان بیشماری گرفته است. تعدادی از کسانی که به آمازون رفتند هیچگاه بازنگشتند. یکی از معروفترین گمشدگان آمازون، پرسی فائوست بود که بعدها داستان او الهامبخش فیلمهای ایندیانا جونز شد. کلنل پرسیوال هریسون فائوست در 18 آگوست 1867 در انگلستان به دنیا آمد.
پرسی بعد از اتمام تحصیلاتش در مرکز پژوهشهای جغرافیایی سلطنتی به عنوان باستانشناس مشغول به کار شد. فائوست برای اولینبار در سال 1906 یعنی زمانی که 39 سال داشت به جنگلهای برزیل و بولیوی سفر کرد و با تحقیقاتی کامل در مورد این جنگلها و بومیان آنجا به انگلستان بازگشت.
سالها بعد دوباره فائوست تصمیم گرفت به جنگلهای آمازون سفر کند اما نمیدانست اینبار سرنوشت دیگری برایش رقم خورده و آن هم ناپدید شدن در بزرگترین جنگل دنیا بود.
در 20 آوریل سال 1925 فائوست به همراه پسربزرگش جک فائوست و دوستش رالیق ریمل به اعماق جنگلهای آمازون رفت تا به عجایب ناشناخته آنجا پی ببرد.
آنها در پی شهری گم شده بودند که نام آن را z گذاشتند. اما آنها هیچگاه بازنگشتند تا اطلاعاتی در مورد شهر تازه کشفشده به جهانیان بدهند. آخرین جایی که مردم آنها را دیده بودند شهری نزدیک جنگل به نام کالاپالوس بود.
فرضیههای زیادی در مورد گم شدن آنها ارائه شد و قویترین فرضیه کشته شدن این سه نفر به دست بومیان منطقه بود. اما هربار مقداری از وسایل آنها در گوشهوکناری از جنگل پیدا میشد. برای مثال در سال 1927 پلاکهای آنها توسط افراد محلی پیدا شد و در سال 1933، قطبنمایی که در تمام سفرهای فائوست همراهش بود و هیچگاه از خود جدا نمیکرد یافت شد.
اما این پایان ماجرا نبود، نکتهای که در مورد این داستان خیلی عجیب است، ناپدید شدن افراد گروههایی است که برای پیدا کردن آنها به اعماق جنگلهای آمازون رفته بودند که شمار این افراد به بیش از 100 نفر میرسد. در سال 1951 تعدادی اسکلت در جنگلهای آمازون پیدا شد که محققان احتمال دادند مربوط به فائوست و افرادش باشد اما پس از انجام آزمایش دیانای این فرضیه رد شد.
در سال 2005 یک نویسنده نیویورکی به نام دیوید گران درصدد پیدا کردن شهری برآمد که فائوست به خاطر آن جانش را از دست داده بود. اولین کاری که او برای گشودن این راز سر به مهر انجام داد، رفتن به دهکدهای بود که آنها برای آخرین بار آنجا دیده شده بودند، یعنی کالاپالوس. او توانست اطلاعات باارزشی از افراد بسیار پیر و قدیمی این منطقه به دست آورد.
به گفته آنها بعد از گذشت مدتی پس از اینکه فائوست از آنجا حرکت کرد در میان جنگل، دودی شدید به نظر میرسد و به همین خاطر احتمال اینکه آنها به دست قبیله آدمخوارها کشته شده باشند بسیار زیاد است. وقتی دیوید به نیویورک بازگشت کتابی به نام تمدن گمشده شهر z نوشت که تمام داستان فائوست و فرضیههای گم شدن او و گروهش در آن ذکر شده بود.
در اولین سفری که فائوست به جنگلهای آمازون داشت، با موجودی عظیمالجثه در رودخانه آمازون مواجه شده بود و آن موجود چیزی نبود جز یک آناکوندای غولپیکر.
او در یادداشتهای خود ذکر کرده بود؛ «این موجود سری مثلثی و بدنی پهن و بلند داشت که به آرمی دور قایق ما میچرخید و هر لحظه ممکن بود که قایق ما را واژگون کند. من در یک حرکت سریع اسلحهام را پشت حیوان گرفته و شلیک کردم و او به سرعت از ناظر ناپدید شد.» به گفته فائوست قطر بدن این مار به 50 سانتیمتر و طول آن به 19 متر میرسید.
نجاتیافتگان آمازون
مادام ایزابل گودین یکی دیگر از افرادی بود که به جنگلهای آمازون سفر کرد و داستانی جاودانه از خود به جای گذاشت. همسر ایزابل، جین گودین یکی از افراد تیم تحقیقاتی علمی فرانسه بود.
او در سال 1750 برای انجام یکسری تحقیقات به جنگلهای آمازون اعزام شد؛ این زمانی بود که او تازه با ایزابل
ازدواج کرده و او باردار بود. به همین خاطر مجبور شد تا ایزابل را نیز همراه خود ببرد اما او را در یکی از نزدیکترین شهرهای جنگلی به نام کویتو گذاشت تا خودش به تنهایی به جنگل برود.
ایزابل تا سال 1765 با امیدف چشم انتظار بازگشت شوهرش بود اما هیچ خبری از جین نشد و به همین دلیل ایزابل نامهای به دولت برزیل نوشته و از آنها درخواست کمک کرد تا بلکه بتوانند ردی از شوهرش پیدا کنند.
برزیل درخواست کمک او را قبول کرده و تیمی تحقیقاتی را با او با این سفر فرستاد. آنها سفر دریای خود را آغاز کردند اما تمام افرادی که با او در این سفر همراه شده بودند بر اثر حمله خفاشهای خونآشام، مالاریا و نیش مارهای عظیمالجثه آمازونی جان خود را از دست دادند.
در این زمان ایزابل تنها و مستاصل به راه خود ادامه داد تا اینکه به یکی از قبایل بومی برخورد؛ در این هنگام از شدت ضعف و خستگی از هوش رفت. بومیان ایزابل را برای درمان به یکی از معابد محلی بردند تا سلامتش را دوباره بازیابد و بتواند به سفر خود ادامه دهد.
این قبیله به ایزابل لباس و غذا دادند و توشه سفرش را آماده کردند و ایزابل به راه خود ادامه داد. این سفر 4 سال به طول انجامید تا اینکه در سال 1769 و در میان جنگل، عجیبترین اتفاق زندگیاش به وقوع پیوست. او در میان یکی از قبایل آمازونی، شوهرش را پیدا کرد.
جین به خاطر حادثه شدیدی که در میاه راه برایش به وجود آمده بود
حافظه خود را از دست داده بود و به همین خاطر با یکی از قبایل زندگی میکرد اما با دیدن ایزابل و کمکهای او توانست دوباره
حافظه خود را به دست آورد.
آنها پس از تقریباً 20 سال دوری، با هم به پاریس بازگشته و زندگی جدیدی را آغاز کردند. در طول سالهایی که این زوج در جنگلهای آمازون سرگردان بودند، با اتفاقات عجیبی برخورد کرده بودند.
آنها در یادداشتهای خود خاطراتشان را نوشته بودند، از جمله فرار از دست حیوانات عجیب و عظیمالجثه و همچنین پنهان شدن از دست قبایل آدمخوار و گذراندن شب در جنگلهایی با حشرات خطرناک و خوردن گوشت شکار،
مطالبی بود که در خاطرات آنها اشاره شده بود. جین در سال 1792 از دنیا رفت و ایزابل نیز که دیگر طاقت دوری او را نداشت، چند ماه پس از شوهرش از دنیا رفت.
از دیگر گمشدگان جنگلهای آمازون، یوسی گیسبرگ بود که در سال 1981 برای انجام یکسری تحقیقات از طرف ارتش انگلستان به آمریکای جنوبی فرستاده شد. یوسی به مدت سه هفته در این جنگل مخوف گم شده بود ولی به طرز معجزهآسایی از مرگ نجات یافت و توانست با تجربیات جذاب ولی ترسناک به لندن بازگردد.
او پس از بازگشت کتابی از خاطرات خود در آمازون منتشر کرد و نام آن را «گمشده در جنگل» گذاشت. یوسی خاطرات خود را اینگونه بیان میکند: «من در آن زمان تنها 22 سال داشتم و عاشق هیجان و ماجراجویی بودم. وقتی به بولیوی رسیدم، از مردم منطقه داستانهای عجیب و غریب زیادی راجع به جنگلهای مرموز آمازون شنیدم و این کنجکاوی دلیل اصلی سفر من به آمازون بود.»
یوسی در این سفر با ماجراجوی دیگری به نام مارکوس آشنا شد و با هم این سفر را آغاز کردند. مارکوس که قبلاً نیز بارها به آمازون رفته بود، از داستانهای خود برای یوسی تعریف کرد و او هر چه بیشتر برای سفر راغب میشد. در راه با افراد دیگری به نامهای کوین و کارل آشنا شدند و به این ترتیب یک گروه تشکیل دادند. اما آنها خبر نداشتند که کنجکاوی بیش از حد میتواند برایشان ایجاد دردسر کند.
آنها با شجاعت تمام به اعماق جنگل رفتند، بدون اینکه برای پیدا کردن راه بازگشت برای خود نشانهای بگذارند و همین باعث شد تا راهشان را گم کنند و فقط در جنگل دور خود بچرخند. کمکم آب و آذوقهای که همراه آورده بودند، تمام شد و آنها مجبور شدند برای سیر کردن شکم خود، شکار کنند و چون هیچکدام شکارچی ماهری نبودند، تنها میتوانستند میمونها را شکار کنند.
پس از چند روز سرگردانی آنها بالاخره رودخانه آمازون را پیدا کردند و چون میدانستند این رودخانه از شهرهای زیادی میگذرد، به فکر ساختن بلمی برای رد شدن از رودخانه افتادند. یوسی در ادامه داستان خود میگوید: «میدانستیم که این کار ریسک بزرگی است اما برای رهایی از این مخمصه، مجبور به پذیرفتن این ریسک بودیم.
پشههای وحشتی تمام بدنمان را گزیده بودند و به خاطر خوردن گوشت میمون بیمار شده بودیم. کوین بسیار بیمار بود و ما احتمال میدادیم مالاریا گرفته باشد. این بلم آخرین امید ما برای بازگشت بود. میدانستیم خطرات بسیاری در مسیر رودخانه خواهیم داشت که از جمله آنها آبشارهای فراوان و پرخطر رودخانه آمازون و حیواناتی بود که در این رودخانه زندگی میکردند.»
اما این بلم فکر خوبی برای نجات نبود و به خاطر نداشتن امکانات کامل برای ساخت بلم، آنها نتوانسته بودند آن را محکم بسازند. قایق تنها پس از 15 الی 20 دقیقه حرکت در رودخانه شکسته شد دو آنها داخل آب افتادند. عمق رودخانه آنقدر زیاد بود که به زحمت و با کمک تکه چوبهای قایق، تنها سر خود را بیرون از آب نگه داشته بودند تا بتوانند نفس بکشند. آنها تمام مسیر را با جریان آب طی کرده و تقریباً با تمام موانعی که در راه بود، برخورد کردند تا اینکه بالاخره زخمی و سرگردان به ساحل رسیدند ولی به خاطر تشنگی و صدمات شدید تا ساعتها از هوش رفته بودند.
این چهار نفر تازه به هوش آمده و برای خود آتشی روشن کرده بودند و فکر میکردند بالاخره همهچیز تمام شده و نجات یافتهاند که ناگهان یک یوزپلنگ را در مقابل خود دیدند اما این بار بخت با آنها یار بود زیرا یوزپلنگ گرسنه نبوده و مارکوس توانست با استفاده از یک تکه آتش او را ترسانده و فراری دهد. آنها شب و روز به مسیر خود ادامه دادند ولی گویا مشکلات دستبردار نبودند. این بار کارل ناگهان در یک باتلاق افتاد و با هر حرکت، بیشتر در آن فرو میرفت. یوسی و مارکوس برای بیرون کشیدن کارل بسیار تلاش کردند اما بینتیجه بود و او در باتلاق غرب شد.
مارکوس، کوین و یوسی به راه خود بدون کارل ادامه دادند. آنها بسیار خسته و بیمار بودند و تنها پوست و استخوانشان باقی مانده بود. درست زمانی که آنها دیگر هیچ امیدی به زنده ماندن نداشتند، با یک قبیله سرخپوست برخورد کردند. مارکوس در مورد این قبیله میگوید: «در ابتدا ما از این قبیله ترسیدیم و فرار کردیم زیرا فکر میکردیم آنها ما را خواهند کشت اما افراد این قبیله تنها قصد کمک داشتند. آنها زخمهای ما را مداوا کردند و به ما غذا دادند و ما دوباره به مسیر خود ادامه دادیم.»
در میانه راه مارکوس، یوسی و کوین را گم کرد و دیگر موفق به پیدا کردن آنها نشد. یوسی و کوین از راهی که افراد قبیله نشان داده بودند، به سنخوزه رسیدند اما مارکوس هیچگاه پیدا نشد و حتی تیم تحقیق نیز هیچ ردی از او پیدا نکردند. اکنون یوسی و کوین دوستان بسیار صمیمی هستند و از این سفر به عنوان وحشتناکترین و عجیبترین تجربه زندگی خود یاد میکنند.