سلام. همینکه قلم به دست گرفتم، نسیمی دوان دوان از کوچههای قلبم گذشت. عطر دلنشین یادت همه وجودم را پر کرد.
چند دقیقه پیش داشتم به پروانههایی فکر می کردم که در بین واژههای شعرهایم می چرخیدند. روی بال هر کدام، خورشیدی طلوع کرده بود. خورشیدهایی که اگر غروب کنند، بخش زیادی از شهر تاریک می شود.
نه! یادم نمی رود خورشید بی غروبی که در چشمهایت می درخشد.
امروز ولی برایت می نویسم روزی پنج نوبت، در مسجد جامع چشمهایت به نماز می ایستم و برای همه عاشقان روی زمین دعا می کنم.
تا یادم نرفته است، باخبرت کنم که درخت سیب باغچه مان گل داده است.
راستی که چقدر درختها خوبند! نه خمیازه می کشند که با دیدن شان خوابت بگیرد، نه هر وقت به سراغ شان می روی آنها را در حال کاری می ببینی. همیشه منتظرند تا از راه که می رسی، برایت مهربانی تعارف کنند.
حالا هم با همه ارادتم، به تو عرض می کنم: انت حبیبی!... روحی!... عیونی!... قلبی!...
همین!
اخذ: تبیان
کلمات کلیدی: