معجزه شیعه
در مقاله "کل کاظم، معجزه بزرگ قرن ما"، وعده کردیم که اصل ماجرای حفظ یک شبه قرآن توسط محمد کاظم کریمی فرزند عبدالوهاب ملقب به کربلایی کاظم ساروقی، این دهقان زاده بیسوادی که از تبار شیعیان دلباخته اهل بیت و پاکباخته بود، و نیز فیلم مربوط به آن واقعه شگرف را از زبان خودش روایت کنیم و اینک وقت وفای به آن وعده فرا رسیده است:
"ماه رمضان بود که از سوی آیتالله حائری(ره) یک مبلّغ مذهبی به روستای ما آمد و ضمن سخنرانیهای خویش، درباره نماز، روزه، خمس، زکات و ... بحث کرد و گفت: «هر مسلمانی حساب سال نداشته باشد و حقوق مالی خویش را ندهد نماز و روزهاش صحیح نیست».
من به خانه رفتم و به پدرم گفتم: «شما چرا زکات اموالت را نمیدهى؟» گفت: «پسرجان! این حرفها را از کجا میگویى؟» گفتم: «این روحانی که از قم آمده میگوید: اگر کسی حقوق مالی خویش، همچون زکات را ندهد مالش حرام است». پدرم گفت: «او برای خودش میگوید». من گفتم: «با این وضع، من دیگر در خانه شما نمیمانم» و به حالت قهر به قم رفتم. پس از مدتى، پدرم کسی را فرستاد و مرا به روستا بازگردانید، و باز هم بحث ما ادامه یافت. من اصرار داشتم او زکات مال خویش را بدهد، او هم میگفت: «این فضولیها به تو نمیرسد». تا آنکه بار دیگر من خانه پدر را بر سر این موضوع ترک کردم و به تهران رفتم، و آنجا مشغول کار شدم و پدرم باز کسانی را فرستاد و مرا به روستا بردند.2
آقای عراقی به مردمی که آنجا بودند، گفت: مردم کاظم درست میگوید، او مورد لطف قرار گرفته است. مردم بر سر من ریختند و لباسهایم را به عنوان تبرّک بردند، و اگر او مرا در خانه خود و اتاق زن و بچهاش نبرده بود، مردم ده، گوشت بدن مرا نیز به عنوان تبرّک میبردند.
درگیری ما ادامه یافت و با خیرخواهی سالخوردگان روستا، پدرم حاضر شد مقداری زمین و بذر آن را به من واگذار کند تا من به طور مستقل به کار کشاورزی بپردازم و مستقل زندگی کنم. او پذیرفت و یک قطعه زمین بزرگ با هشت بار گندم را به من واگذار کرد. من بیدرنگ، نیمی از گندم را به فقرا دادم و نیم دیگرش را کشت کردم و خدای متعال، برکتی داد که در آنجا بینظیر بود. محصول را برداشتم و به شکرانه لطف خدای متعال با بینوایان نصف کردم و بسیار به فقرا و مستمندان کمک میکردم، و دوست داشتم همیشه یار و مددکار مردمان ضعیف و مستضعف باشم. از این روی ما همواره بیشتر از زکات معمولی در راه خدا انفاق مینمودیم و خداوند هم برکت زیادی به آن میداد. تا آنکه یک روز تابستان که برای خرمنکوبی به مزرعه رفته، و گندمها را جمع کرده بودم، هرچه منتظر شدم بادی نیامد و آسمان کاملاً راکد بود. بالاخره مجبور شدم به طرف ده برگردم. در بین راه یکی از فقرای ده، به من رسید و گفت: امسال چیزی از محصولت را به ما ندادى؛ آیا ما را فراموش کردهاى؟ گفتم: خیر، خدا نکند که من فقرا را فراموش کنم، ولی هنوز نتوانستهام محصول را جمع کنم و این را بدان که حقّ تو محفوظ است. او خوشحال شد و به طرف ده رفت، ولی من دلم آرام نگرفت. به مزرعه برگشتم، و مقداری گندم با زحمت زیاد جمع کردم و برای آن مرد فقیر برداشتم، و قدری هم علوفه برای گوسفندانم درو کردم و چند ساعت بعد از ظهر، یعنی حدود عصری بود که گندمها و علوفهها را برداشته، به طرف ده به راه افتادم. قبل از آنکه وارد ده بشوم، به باغ امام زاده مشهور به هفتاد و دو تن رسیدم. من روی سکوی در امامزاده برای رفع خستگی نشستم و گندمها و علوفهها را کناری گذاشتم و به طرف صحرا نگاه میکردم. دیدم دو نفر جوان که یکی از آنها بسیار با هیبت و خوش قد و قامت بود، با شکوه و عظمت عجیبی به طرف من میآیند. لباسهای آنها عربی بود و عمّامه سبزی به سر داشتند. وقتی به من رسیدند، سلام کردم، پاسخ مرا با محبت دادند. همان آقای با شخصیت اسم مرا بردند و گفتند: کربلائی کاظم! بیا با هم برویم فاتحهای در این امامزاده برای آنها بخوانیم من گفتم: آقا، من قبلاً به زیارت رفتهام و حالا باید برای بردن علوفه به منزل بروم. فرمودند: بسیار خوب این علوفهها را کنار بگذار و با ما بیا فاتحهای بخوان. من هم اطاعت کردم.
من فکر کردم که آنان راه امامزاده را بلد نیستند، امّا هنگامی که حرکت کردیم دیدم آنان جلوتر میروند. ابتدا امامزاده شاهزاده حسین را زیارت کردیم. آنان سوره حمد و قلهوالله را خواندند، و من چون سواد نداشتم به همراه آنان میخواندم و صندوق را نیز میبوسیدم، و دور میزدم، ولی آنان چنین نمیکردند و تنها میخواندند. سپس از آنجا بیرون آمدیم تا به امامزاده دیگری که هفتاد و دو تن میگفتند رفتیم. در آنجا دو امامزاده به نامهای امامزاده جعفر و امامزاده صالح دفناند و یک قسمت هم به نام چهل دختران معروف است. باز هم من دور میزدم و قبر را میبوسیدم اما آنان باز هم فاتحه میخواندند.
همان آقای با عظمت رو به من کردند و فرمودند: «کربلایی کاظم! پس چرا چیزی نمیخوانى؟» گفتم: آقا من ملّا نرفتهام، من سواد ندارم.
گفتند: « نگاه کن به آن کتیبه، میتوانی بخوانی». نگاه کردم، کتبهای دیدم که نه پیش از آن دیده بودم و نه بعد از آن دیدم. نگاه کردم، دیدم به خط سفید و پر نوری این آیه شریفه نوشته شده بود:
إنّ ربّکم الله الّذی خلق السّموات و الأرض فی ستّه ایاّم ثمّ استوی علی العرش یغشی اللّیل و النّهار یطلبه حثیثاً و الشّمس و القمر و النّجوم مسخّراتٌ بأمره ألا له الخلق و الأمر تبارک الله ربّ العالمین...إنّ رحمه الله قریبٌ من المحسنین3
پروردگار شما، خداوندی است که آسمانها و زمین را در شش روز ( = شش دوران) آفرید، سپس به تدبیر جهان هستی پرداخت، با (پرده تاریک) شبها روز را میپوشاند، و شب به دنبال روز، به سرعت در حرکت است، و خورشید و ماه و ستارگان را آفرید، که مسخّر فرمان او هستند. آگاه باشید که آفرینش و تدبیر (جهان) از آن او (و به فرمان او) است. پر برکت (و زوالناپذیر) است خداوندی که پروردگار جهانیان است... رحمت خدا به نیکوکاران نزدیک است.
مردم قصه مرا برای آقای سیّد اسماعیل علوی بروجردی که از علمای ملایر بود گفتند و ایشان تشریف آوردند و با من ملاقات کردند و با اصرار مرا بردند، جلسهای تشکیل دادند و قصه مرا برای شخصیتهای ملایر نقل کردند. آنها مرا بسیار آزمایش و امتحان نمودند و همه تعجّب میکردند.
آیه را خواندم، آنگاه جلوتر آمدند، و دست خویشتن را از پیشانی تا سینهام کشیدند، و سوره حمد را خواندند و به چهره من فوت کردند و همه قرآن را در سینه من نهادند. من صورتم را برگرداندم که به آنها چیزی بگویم. ناگهان دیدم کسی آنجا نیست، و از آن آقایی که تا همین لحظه دستشان روی سینه من بود خبری نیست، و دیگر از آن نوشتهها هم که روی سقف بود چیزی وجود ندارد. در این موقع دچار ترس و رعب عجیبی شدم، و دیگر نفهمیدم چه شد، یعنی بیهوش روی زمین افتاده بودم. هنگامی به خود آمدم که دیدم شب فرا رسیده است. برخاستم، جریان را فراموش کرده بودم. و در بدنم احساس خستگی عجیبی مینمودم. خودم را سرزنش میکردم که مگر تو کار و زندگی ندارى، آخر اینجا چه کار میکنى؟ بالاخره از امام زاده بیرون آمدم و بار علوفه را به دوش گرفتم و به سوی ده حرکت کردم. در بین راه متوجه شدم کلمات عربی زیادی بلد هستم. ناگهان به یاد تشرّفی که روز قبل خدمت آن آقا پیدا کرده بودم افتادم. باز ترس و رعب مرا برداشت. ولی زود خودم را به منزل رساندم. اهل خانه خیلی مرا سرزنش کردند که تا این موقع شب کجا بودى؟ من چیزی نگفتم و علوفه را به گوسفندان دادم و صبح زود آن گندمها را به در خانه آن مرد مستمند بردم و به او دادم و بدون معطّلی به نزد پیشنماز محل، آقای حاج شیخ صابر عراقی رفتم، و داستان خودم را از اول تا به آخر گفتم. آقای عراقی به من گفت آنچه را میدانی بخوان. من آنها را خواندم. او ساعتها مرا امتحان کرد. نخست سوره رحمان را پرسید، بعد سوره یس، مریم و سورههای دیگر قرآن را. من از هر کجا پرسید، از حفظ و بدون کوچکترین لغزش همه را تلاوت کردم. سپس قرآن را بوسیدم. و آقای عراقی به مردمی که آنجا بودند، گفت: مردم کاظم درست میگوید، او مورد لطف قرار گرفته است. مردم بر سر من ریختند و لباسهایم را به عنوان تبرّک بردند، و اگر او مرا در خانه خود و اتاق زن و بچهاش نبرده بود، مردم ده، گوشت بدن مرا نیز به عنوان تبرّک میبردند. آقای صابر عراقی به زحمت مردم را از خانه بیرون کرد و به من گفت: کاظم اگر جان خودت را دوست داری شبانه از این محل برو. در غیر این صورت به عنوان تبرّک به دست مردم آسیب خواهی دید. گفتم: خرمن و گوسفندانم را چه کنم؟ گفت، من دستور میدهم آنها را حفظ و جمعآوری کنند و پولی هم به من داد و شبانه به ملایر آمدم. آنجا نیز مردم قصه مرا برای آقای سیّد اسماعیل علوی بروجردی که از علمای ملایر بود گفتند و ایشان تشریف آوردند و با من ملاقات کردند و با اصرار مرا بردند، جلسهای تشکیل دادند و قصه مرا برای شخصیتهای ملایر نقل کردند. آنها مرا بسیار آزمایش و امتحان نمودند و همه تعجّب میکردند.
آری این بود جریان عجیب و ماجرای استثنایی کربلایی کاظم.
سرانجام کربلایی کاظم کریمی ساروقی در سال 1378 ق. در روز تاسوعا در سن 78 سالگی در قم فوت کرد و در قبرستان نو مدفون گردید. خدای متعال او را رحمت کند.4
(فیلم ماجرای حافظ شدن کربلایی کاظم از زبان خودش را از اینجا دریافت کنید)
در نوشتار آتی، به سراغ فرزند کربلایی کاظم، حاج اسماعیل کریمی ساروقی، خواهیم رفت و خاطرات شنیدنی و حکایتهای آموزنده بیشتری را از زبان ایشان خواهیم شنید.
__________________
1. بعضی از بزرگان گفتهاند به ارباب و مالک ده گفته بود.
2. بعضی چنین نوشتهاند: تقریباً سه سال به عملگی و خارکنی در دهات دیگر برای امرار معاش کار میکردم، یک روز که مالک ده از محل زندگی من مطلع شده بود، برای من پیغام فرستاد که من توبه کردهام و خمس و زکاتم را میدهم، و دوست دارم به ده برگردی و در نزد پدرت بمانى.
3. سوره اعراف(7)، آیات 54 تا 56.
4. مجله موعود، شهریور 1387، شماره91
اخذ : تبیان
کلمات کلیدی: