سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که به تو گمان نیک برد با نیکویى در کار گمان وى را راست دار [نهج البلاغه]
آموزشی - مذهبی
درباره



آموزشی - مذهبی


حمید امامی راد
سلام به اهل دلی که بی ریا و با صفاست.قلب پر از محبتش همیشه به یاد خداست.دور از وجودتان هر چه درد و بلاست. مطالب وبلاگ ترکیبی از مسائل مذهبی و آموزشی (اکثرا آموزش ابتدایی) می باشد. امید است مورد توجه قرار گیرد. ملتمس دعای خیر دوستان هسنم.
لینک‌های روزانه

سفره ی افطاری

سفره ی افطاری

ساعتی تا افطار مانده بود. اخترخانم که از یک هفته قبل تدارک این روز رو دیده بود، حسابی دستپاچه بود مدام می رفت شله زردها، حلواها و آش ها را چک می کرد که یک وقت کم نباشد، آخر امشب همه خاله ها و عموها را برای افطاری دعوت کرده بودند.

او با حوصله زیاد غذاها را تزیین کرده بود. با پودر دارچین، یا علی و یا فاطمه و یا حسین روی شله زردها نوشته بود و دخترش هم سپیده در تزیین آش ها و حلواها کمکش کرده بود.

خانم های مهمان هم بیشتر در آشپزخانه بودند و با دلسوزی قصد کمک داشتند. اخترخانم با دستپاچگی گفت: «سپیده جان حالا سفره را پهن کن نیم ساعت دیگر اذان است» سپیده هم با جواب مثبت حرکت سر به سراغ سفره رفت و با قدم های آرام رفت تا پهنش کند. دختر خاله اش سمیه هم بلند شد تا کمکش کند.

خلاصه با کمک عمه ها و خاله ها و دختر عموها ظرف ها چیده شد. اخترخانم که آش ها را توی کاسه ریخته بود، صدا زد سپیده جان مادر بیا آش ها رو ببر.

سپیده هم یواش یواش به سمت مادر رفت و در حالی که در این فاصله چند تا از آش ها رو برده بودند دو کاسه آش را یکجا برداشت و به سمت سفره رفت و همین طور که می خواست کاسه اولی را در سفره بگذارد، دو کاسه از دستش افتادند و آش ها پهن زمین شدند و سفره را حسابی کثیف کرد.

سکوت جمع را فرا گرفته بود که صدای اذان بلند شد: الله اکبر، الله اکبر.

سپیده دوست داشت گریه کند ولی نمی توانست سفره را ول کرد و به آشپزخانه رفت اخترخانم که نمی دانست چه کار کند، بالای سفره ایستاده بود و هیچ چیز نمی گفت که فرشته نجات سپیده که عمه رویا باشد دست به کار شد و با جمله ی عیبی ندارد قضا بلا بود سفره را جمع وجور کرد، بقیه مهمان ها هم باقی وسایل را به سفره آوردند و روزه خود را باز کردند.

سپیده بی چاره همین طور در آشپزخانه نشسته بود که عمو باقر به مادرش گفت «اخترخانم پس سپیده کجاست؟ بعد هم صدا زد «سپیده» سپیده هم در حالی که صورتش از خجالت سرخ بود آمد و گفت: «بله عموجان» عمو گفت: «چرا افطاری نمی خوری عموجان؟ نکند روزه نبوده ای!»

سفره ی افطاری

سپیده رنگ پریده هم گفت: «چرا عموجان روزه بوده ام» بعد هم رفت و کنار عمه رویا نشست.

همه افطار کردند و به اختر خانم «دستت درد نکند» گفتند.

موقع جمع کردن ظرف ها شد، سپیده هم بلند شد که کمک کند یک سینی بزرگ برداشت و کلی ظرف در آن گذاشت و با قدم های لغزان به آشپزخانه رفت که یکباره ...

 

 

  

اخذ:تبیان

 


کلمات کلیدی: کودکانه


نوشته شده توسط حمید امامی راد 90/5/17:: 4:35 عصر     |     () نظر